خوش اومدین

قلم رو برمیدارم اما...

همه چیز یادم میره!

چی میخواستم بنویسم؟

فراموشش میکنم...

شاید نخواد خونده بشه...

داستان های اینجا تا حالا خونده نشده...

اینا درد دل های من با کاغذمه...

ولی تو بیا و بخون...


امضا: شهرزاد 12


[ بازدید : 43 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ سه شنبه 19 خرداد 1394 ] [ 22:30 ] [ shahri ]
[ ]

داستان کوتاه:چای کهنه

توی این اتاق کوچیک...با دیوار های خاکستری بلند.پاهام رو روی فرش که رنگش به سیاه میزنه میکشم. با نور نقره ای مهتاب که از لای پرده های سفید روی زمین افتاده . پرده ها از همیشه چرک تر به نظر میان.تخت اینجا مثل بیمارستانه.با میله های آهنی سفید.اینجا همه چی سیاه و سفیده . یک اتاق خاکستری من رو بلعیده و تصمیم داره فقط استخون هامو تف کنه.چای روی میز هم سیاه شده.از 8 روز پیش اینجا رو میزه.توی همین فنجون سفیدی که گل ها ریزش خشکیده به نظر میاد.دسته گلی هم که برام روی میز گذاشتی خشک شده.رنگش از قرمز به سیاه رفته.قاب عکست هم که کنارشه عکستو مرده نشون میده.تو توی عکس مردی.مردی و با چشم های بازت به من زل زدی و کنار لبخند سرد و خشکت یک قطره اشک خشک شده.عکستو که میبینم یاد آخرین بار که دیدمت میوفتم.برای عیادتم اومده بودی.موهای بلند سیاهتو روی شونت ریخته بودی و یک وری شونشون کرده بودی.یک بلوز دکمه دار بلند سفید با شلوار جین و دستبندی که خودم برات گرفته بودم.من هم همون دامن قرمزی رو که دوست داشتی پوشیده بودم.همین گل دستت بود. همینی که حالا روی میزم خشکیده.لکه ی روی فرش رو میبینی؟اون رد اشک توئه.یک چای برای تو روی میز بود.توی یک فنجون سفید که گل های ریزش خشکیده به نظر میاد.خوب یادمه انگار دیروز بود.موهامو کنار دادی و پیشونیم رو بوسیدی.دفعه ی بعدی که اومدی یک هفته از دفعه ی قبلت میگذشت یعنی دیروز.یعنی شیش روز بعد از اینکه من مردم


[ بازدید : 172 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ پنجشنبه 1 مرداد 1394 ] [ 15:22 ] [ shahri ]
[ ]

مهلا فصل2

فصل دوم داستان مهلا رو هم آوردم

ادامه ی مطلب


[ بازدید : 83 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 16:14 ] [ shahri ]
[ ]

درخت های شهر من مهربانند

شهر من زیباست و محله ی ما زیبا تر ...

با درختان مهربانی که توت هایشان را برای گنجشگک های اشی مشی زمین ریخته اند...

با یاکریم هایی که از تو نمیترسند...

با گربه هایی که تا تورا میبینند به آغوشت می آیند...

دلشان به تو امید دارد...

که محافظتشان کنی...

از نیم انسان هایی که باعث کم شدن یک پا یک چشم یا دمشان میشوند،به جرم نفس کشیدن...

و تو آنها را در آغوش میگیری و محافظتشان میکنی...

و مهر را میفهمی...

دوستشان داری...

شهر من زیباست و محله ی ما زیباتر...

از میدان لادن که میگذری...

خیابان ها صاف تر و زیبا تر میشوند...

درخت ها شاد تر و گل ها رنگارنگ تر...

شهر من زیباست...

با ساختمان های زیبا...

که هریک لبه ی پنجره شان گلدان های رنگارنگ کاکتوس دارند

شهر من زیباست و محله ی ما زیباتر...


[ بازدید : 44 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 10:32 ] [ shahri ]
[ ]

داستان دوم

این یک داستان دیگس در مورد دختری که بعد از اتفاق بدی که تو خونوادشون افتاده خیلی کسل شده

توی ادامه ی مطلب


[ بازدید : 35 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 10:01 ] [ shahri ]
[ ]
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]